قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، عسل و گردو. ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، عسل و گردو. ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح: نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آنکه او نخورد و نداد. رودکی. به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود مردم نیک بخت. فردوسی. شنیدی که بر ایرج نیک بخت چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت شاپور کای نیک بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت. فردوسی. تا بود بود و از پس این تا بود بود منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین. فرخی. روا باشد این شاه را ماه تخت که فرزند دارد چنان نیک بخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. جهان را تو باشی شه نیک بخت که ناهید تاجت بود ماه تخت. اسدی. راستی شغل نیک بختان است هرکه را هست نیک بخت آن است. سنائی. که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6). جدا ازپی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت. نظامی. بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک بختان. نظامی. خندید شکوفه بر درختان چون سکۀ عید نیک بختان. نظامی. مکن با بدان نیکی ای نیک بخت که در شوره نادان نشاند درخت. سعدی. کسان را زر و سیم و ملک است و تخت چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت. سعدی. شنید این سخن سرور نیک بخت برآشفت نیک و بپیچید سخت. سعدی. نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده). کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست. حافظ. از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). - نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8). - نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیک بخت. رودکی. هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت از خاندان او نرود بخت جاودان. فرخی. هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه). - نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن: چو یزدان کسی را کند نیک بخت ابی کوشش او را رساند به تخت. فردوسی. که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت. فردوسی
سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح: نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آنکه او نخورد و نداد. رودکی. به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود مردم نیک بخت. فردوسی. شنیدی که بر ایرج نیک بخت چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت شاپور کای نیک بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت. فردوسی. تا بود بود و از پس این تا بود بود منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین. فرخی. روا باشد این شاه را ماه تخت که فرزند دارد چنان نیک بخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. جهان را تو باشی شه نیک بخت که ناهید تاجت بود ماه تخت. اسدی. راستی شغل نیک بختان است هرکه را هست نیک بخت آن است. سنائی. که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6). جدا ازپی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت. نظامی. بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک بختان. نظامی. خندید شکوفه بر درختان چون سکۀ عید نیک بختان. نظامی. مکن با بدان نیکی ای نیک بخت که در شوره نادان نشاند درخت. سعدی. کسان را زر و سیم و ملک است و تخت چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت. سعدی. شنید این سخن سرور نیک بخت برآشفت نیک و بپیچید سخت. سعدی. نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده). کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست. حافظ. از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). - نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8). - نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیک بخت. رودکی. هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت از خاندان او نرود بخت جاودان. فرخی. هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه). - نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن: چو یزدان کسی را کند نیک بخت ابی کوشش او را رساند به تخت. فردوسی. که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت. فردوسی
مردم بخیل، رذل، شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) : جره بازی بدم رفتم به نخجیر سیه دستی زده بر بال مو تیر بوره غافل مچر در چشمه ساران هر آن غافل چره غافل خوره تیر. باباطاهر. رجوع به سیاه دست شود
مردم بخیل، رذل، شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) : جره بازی بدم رفتم به نخجیر سیه دستی زده بر بال مو تیر بوره غافل مچر در چشمه ساران هر آن غافل چره غافل خوره تیر. باباطاهر. رجوع به سیاه دست شود
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی: یکی را چنین تیره بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید. فردوسی. وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت. فردوسی. مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی (گلستان). رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی: یکی را چنین تیره بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید. فردوسی. وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت. فردوسی. مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی (گلستان). رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود